
میلان کوندرا، نویسندهای است که سالها هنر سکوت را به سخن گفتن با رسانهها ترجیح داده و با اینکه تا به حال جایزه نوبل ادبیات را دریافت نکرده است اماّ یکی از بزرگترین نویسندههای معاصر شناخته میشود.
تقابل سنت و مدرنیته یکی از دغدغههای اصلی کوندرا به شمار میآید که در «آهستگی» به خوبی به آن پرداخته است.
رسالت کوندرا در این اثر، نقد رسانه است. او در این کتاب زندگی ماشینوار را نکوهش میکند و علیه آن بهپا میخیزد. از نظر او رسانه جایی است که انسانها برای دیده شدن از آن استفاده میکنند و شهرت، مقصود اصلی انسانها برای اختراع و استفاده از وسایل دیجیتال است.
کتاب به روایت همزمان دو داستان در دو زمان متفاوت میپردازد. یک داستان از زبان راوی است که سفر خود به یک قلعه تاریخی به همراه همسرش را روایت میکند و دیگری، داستان دو عاشق در قرن ۱۸ که در همین قلعه اتفاق افتاده است. با خواندن این دو قصه به موازات هم، به تقابل میان این دو پی میبریم و در این میان شاهد عشقبازی و خیانت و دروغ و تمسخر آدمها هستیم. در پایان شخصیتهای هردو داستان در یک زمان با هم روبهرو میشوند و این به معنی تقابل سنت و مدرنیته است.
یکی از اصطلاحاتی که کوندرا برای توصیف فلسفه خود از آن بهره میگیرد، رقاص است. رقاص، تعبیری است که نویسنده به معنای شیفتهی شهرت بودن از آن استفاده میکند و با بیان خاطرهای از ذهنیت یکی از آشنایان خود، رقاص بودن را در موقعیتهای مختلف به تصویر میکشد.
کوندار در همه این داستانها به بیان مسائل فلسفی از دیدگاه خود پرداخته است. اما آنچه در “آهستگی” اهمیت دارد نه داستان آن، بلکه مسائلی است که نویسنده با لطافت و ظرافت شگفتانگیزی، توجه ما را به آنها جلب میکند:
انسان در این جهان در پی شکار لذت است و خوشی پیش از آن را به کلی از یاد میبرد. شتاب در لحظات زندگی، لذت انجام خیلی از کارها را از ما دریغ میکند و مفهوم زیستن را از یاد ما میبرد. فراموشی حاصل سرعت است و این عمر ماست که بدون درک این موضوع سپری میشود.
با خواندن “آهستگی” به این مهم پی میبریم که دوست داشتن و دوست داشته شدن بدون دلیل، خود دلیلی تلقی میشود بر خالص بودن عشق. چقدر زیبا است اگر کسی را دوست بداریم هرچند که چندان خوب و زیبا و باهوش نباشد؛ و چقدر سخت است که انسان فقط یک حرف برای گفتن داشته باشد و آن را هم نتواند بیان کند.
زمان چیز عجیببی است. با شتاب میگذرد چون تمایل به فراموش شدن دارد؛ زیرا از خود خسته است و بیزار؛ و ما در این میان هیچ تلاشی برای حفظ خاطرات خود نمیکنیم و با سرعت هرچه بیشتر سعی در گذشتن از آنها داریم. حتی در زمان عشقبازی لطافت آن لحظه را از یاد میبریم و ماشینوار به انجام عادتهایمان میپردازیم.
راوی در پایان داستان سعی دارد که لذت آهستگی را درک کند. میخواهد آهنگ قدمهای آدمهای اطرافش را با تمام وجود حس کند. او در این آهستگی نشانی از سعادت مییابد. ولی دیگر «فردایی وجود ندارد. شنوندهای وجود ندارد.»