مرور کتاب ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد از پائلوکوئلیو
مرگ وارونه یک زنجره است...

تا به حال مردن یک زنجره را دیدهاید؟
به پشت میافتد، دست وپا میزند و تمام. همهاش همین وارونگی است.
اما من میگویم مرگ یک روی دیگر هم دارد. از یک سوال کلیشه ای شروع کنیم: اگر ساعت دقیق مرگتان را بدانید، چه میکنید؟ و به یک جواب کلیشهای ختمش کنیم: تمام تلاشم را میکنم تا از زمانی که به اسم زندگی برایم مانده، بهترین استفاده را ببرم. اما اگر خودتان مرگتان را برنامهریزی کرده باشید چطور؟! پائلوکوئلیو با هنرمندی تمام در این روایت، شما را به سمت پاسخ این سوال هدایت میکند. او نشان میدهد که زندگی همان مرگ وارونهای است که هرگز تا این حد جدیاش نگرفته بودیم.
ورونیکا، دختر۲۴ِ سالهی جوان و زیبائی است که تا این لحظه، زندگی عادی با رفاه نسبی را، البته به لطف خانواده خوبش تجربه کرده است. او در یک کتابفروشی کار میکند، زندگیِ مستقلی دارد و ازتمام لذاتی برخوردار بوده که هرانسانی میتواند از آن بهره ببرد.
اما ورونیکا خوشبخت نیست و ازنظرش همهی زندگی تکراری و بیهوده است. پس ناگهان تصمیم میگیرد به این پوچی پایان دهد و مقدماتش را در یک بعد ازظهر برفی و سرد، فراهم میکند. قرصهای خواب را میخورد و روی تختش دراز میکشد. منظره برفی آنسوی پنجره را تماشا میکند و بعنوان آخرین کار زندگیاش مقالهای را میخواند که عنوان میکند مردم جهان نمیدانند که کشورش- اسلونی- درکجای نقشه قرار دارد. یادداشتی جهت اعتراض به روزنامه مذکور نوشته و کنار تخش میگذارد و با خیال راحت با زندگی وداع میکند. به تصور خودش مرگی زیبا و تمیز که کسی را به دردسر تمیزکردن صحنه خودکشی نمیاندازد و پدر و مادرش نیز رنج یک خودکشی حاشیهدار را تا ابد به دوش نخواهند کشید.
سرگیجه، طعم بد دهان، دل آشوبه شدید و خوابی عمیق شبیه مرگ او را به کام خودش میکشد. او درانتهای تونلی تاریک است و وقتی با نور شدیدی به بیرون تونل پرتاب میشود، ابتدا گوشهایش صدای بوق دستگاهها را میشنود و چشمهای نیمه بازش فقط نورسبز رنگشان را و البته لولههایی که از همه جای بدنش بیرون زده است. در انتهای نگاهش نیز پرستاری روی صندلی نشسته و کتاب میخواند. پس تلاشش بینتیجه بوده ونجاتش دادهاند.چه فاجعهای!
کم کم بهبود پیدا میکند و میتواند دوباره روی پاهایش بایستد و راه برود. آیا به خانه برمیگردد یا مجبور است مدتی را کنار پدر ومادری بگذراند که فقط باگریه از او میپرسند چرا اینکار را کرده است؟هیچکدام. او راهی ویلِت میشود. تیمارستانی که نام شومش برای تمامی شهر آشناست.کسی که با چنین زندگی روبهراهی دست به خودکشی زده، حتما دیوانه است.
ورونیکا در ویلِت با این حقیقت روبرو میشود که در اثر مصرف قرصها، قلبش آسیب جدی دیده و فقط سه روز از زندگیاش باقی است. همه بیماران با ترحم به او نگاه میکنند که چه زیبا وجوان و به همان اندازه رقت انگیز است. در پایان سه روز او خواهد مرد. سه روز بسیار ارزشمند برای کسی که خودش این سرنوشت را برای خودش رقم زده است. در ویلِت او انسانهای متفاوتی را میبیند که ظاهرا دیوانهاند اما از بسیاری از انسانهای عاقلی که در زندگی عادیاش شناخته، داناترند. سرانجام عشق به سراغ او میآید و با پسری اسکیزوفرن آشنا میشود که مجنون او و پیانو زدنش شده است.
صبح روز چهارم مثل همیشه از راه میرسد و جهان چهره جدیدش را نشان میدهد.
کوئلیو در ۱۹۴۷ در خانواده برزیلی با آرزوی وکیل شدنش به دنیا آمد ولی او خواهان آن نبود. در نوجوانی در اثر فشارخانواده برای هدایت به سمت رشته حقوق، راهی تیمارستان شد. او را روی تخت خواباندند و شوک الکتریکی زدند. خودش میگوید:« آنها نمیخواستند به من صدمه بزنند، اما نمیدانستند باید چه کاری انجام دهند. آنها این کار را انجام ندادند تا مرا نابود کنند، آنها این کار را کردند تا من را نجات دهند.» او مدتی پس از مرخص شدن از تیمارستان، به دانشگاه رفت تا حقوق بخواند اما بعد از یک ترم انصراف داد و پیرو مکتب هیپی شد. در ۱۹۶۰ به مواد مخدر روی آورد و بعد با آهنگسازی آشنا شد و هر دو بدلیل محتوای ترانههایشان راهی زندان شدند.
آنچه در آثار کوئلیو مشهود است طیف وسیع مطالبی است که میخواهد به مخاطبانش ارائه دهد و فرهنگها و تفکرات متفاوتی که هم از شرق و هم از غرب ناشی میشود. با وجود این، مخاطبان زیادی درسراسر دنیا دارد و بر روی افراد مختلفی از جوامع گوناگون تاثیر گذاشته است که در پی یافتن مسیر زندگی خود هستند.
جادو، فلسفه، تخیل، عرفان و البته تجربههایش از مشخصههای بارز کتاب های او هستند. مهمترین اثر او «کیمیاگر» که به بیش از پنجاه زبان ترجمه شده است یک کتاب نمادین درباره سرنوشت انسان و راه رسیدن به یگانه آرزوی اوست. از کتاب های دیگر او میتوان به «بریدا» اشاره کرد که درمورد جادوگری در سنت ماه و خورشید است. همچنین کتاب معروف دیگر او «شیطان و دوشیزه پریم» نبرد میان خیر و شر و پایان جهان را براساس آن روایت میکند.
«دیوانه باشید اما مانند انسانهای عاقل رفتار کنید. خطر متفاوت بودن با دیگران را بپذیرید اما بدون جلب توجه تلاش کنید متفاوت باشید.»
این شاید زیباترین جملهی این کتاب باشد.
روایت کوئلیو از مرگ و زندگی در طول داستان جذاب و کم نظیر است. او دست ما را میگیرد و به دنیای بیمارانی میبرد که شاید هرگز در زندگیمان موفق به زیستن در آن شرایط نشویم. بیمارانی که رفتار و شخصیت منحصر به فردی دارند اما در دیوانگیهایشان مشترکند و ما تا پایان کتاب با فراز وفرود احساسات، تفکرات و شیوه زیستن آنها همگام میشویم.
سبک کوئلیو در بسیاری از رمان هایش پیچیده و آمیخته با نمادهای سنتی و بومی است اما در این کتاب، او زندگی و مرگ کسانی را راویت میکند که شاید درکنار ما زندگی میکنند و ما حتی متوجه تفاوتهایشان با خودمان نشدهایم. تجربه جدیدی است، پس در خواندن آن درنگ نکنید.