کتاب‌های داستانیداستان ایرانی

مرور کتاب “روزی تو خواهی آمد” از پرویز دوایی

سومین دفتر از مجموعه نامه هایی از پراگ

می‌گویند اگر نمی توانستید بنویسید، اگر موضوعی پیدا نکردید برای نوشتن از همین بنویسید، همین که نمی‌توانید بنویسید.

حکایت عبور و مرور کردن کتاب‌های پرویز دوایی هم چنین قصه‌ای دارد. نمی‌دانید از کدام در وارد شوید و از کدام در خارج… از این هم کار ممکن است بالاتر بگیرد و گیج شوید که ورودی و خروجی کجاست و کدام است. این از مقدمه!

پرویز دوایی را هم نسلانش و سینما‌یی‌ها با نقد‌هایش می‌شناسند… نقدهایی که در صفحه آخر مجلات (مثلا مجله فیلم) چاپ می‌شد و چنان مقبولیتی داشت که همه اول صفحه‌ی آخر را باز می‌کردند و به قول خودش «نقد و نسیه»‌ای که نوشته بود را می‌خواندند و بعد سراغ باقی عناوین مجله می‌رفتند. این را داشته باشید و بیایید در زمان فعلی که (به صورت ویژه) با نامه‌ها و نوستالژی ـ خاطره ـ نویسی‌هایش شناخته می‌شود (که با عنوان جستار چاپ می‌شوند). حالا برویم سر اصل مطلب!

دوایی در نامه‌ها، خاطرات و نوستالژی‌هایش ـ یا همان جستارها ـ ما را به کودکی و نوجوانی خودش می‌برد؛ زمان‌هایی که گرچه چندان گل و بلبل نبود اما آنقدر روایت‌های آن دوران را شیرین و حلوا – شکری نقل می‌کند که دلتان می‌خواهد به آن زمان بروید… به دهه ۳۰-۴۰ شمسی و در خیابان‌ها‌ی خاکی پایین شهر قدم بزنید و سرک بکشید در کوچه‌های تنگ و ترشی با دیوار‌های کاه‌گلی و سیاه؛ و خدا نکند شب باشد که می‌زنند و می‌برند و… (اگر از آقای محمود دولت‌آبادی یک کتاب خوانده باشید می‌فهمید که از چه حرف می‌زنم)

باری… دوایی از عشق می‌گوید نه آن طور اروتیک و جنسی که دل‌زده‌ات کند و نه آنکه بیاید و یادت بدهد که عاشق‌ها این چنینی و آن چنانی هستند… دوایی نمایان‌گر عشق است… عشق شرقی را که معشوق در آن حریر و پرنیانی است که هر نزدیکی و تماسی او را آلوده می‌کند و پایین می‌آورد به همان جایی که هستیم (هستم!). این بخش از کتاب را بخوانید:

… «پیوند» قرار بود حکم دو تا دست بخشاینده مهربانی را داشته باشد که جرعه آبی را از نهری زلال بر گیرد و به زیر لبهای داغ بسته‌‌ی آدم تشنه بیاورد، دو دستی که آدم صورت‌اش را با آنها بپوشاند که شب بشود، شبی که لالایی‌اش صدای نفس کشیدن او باشد… ما فقط می خواستیم  که در پیاده‌روی مصفای خیابانی خلوت، زیر درخت‌های بهار (و یا پاییز) راه برویم و عاشق باشیم …آن پیوند عاشقانه، آرزو داشتیم برای ما سکوی «نجات» و «هوا» باشد در بازی «گرگم به هوا» که آدم در گریز از دست گرگ‌های روزگار خودش را به پناه آن بکشاند، یک همچه حکایتی…

از جوانی‌اش می‌گوید… از سینما و عشقی که به آن داشت و تخیلی که در فضای تاریک سالن پر پرواز پیدا می‌کرد و او را از آن روز و روزگار تلخ می‌کَند.

از پراگ می‌گوید شهری که ۴۰ سال است مقیم آن است و لذت‌های کوچک و خردی که آدم خیال نمی‌کند چنین مهم باشد و لذت‌بخش… از پیاده‌روی در پارک و مهر و عشق و علاقه‌ای که می‌توان داشت به گل و دار و درخت و تل و تپه‌های غرق در سر سبزی؛ نگاه کردن به شیرینی‌های قنادی، نشستن در گوشه‌ی خیابان با یک تا نان ببری…

و در آخر دوباره این حرف را ـ که دو سه چهار پاراگراف بالاتر گفتم ـ که دهه‌ی ۳۰-۴۰ را حلوا-شکری، قشنگ و لطیف نقل می‌کند با این توضیح تمام می‌کنم که این مهربانی و لطافت او جاری‌ست در تمام نوشته‌هایش. یک جستار… یک عنوان را که در مورد پراگ نوشته شده است را بخوانید و بعد بروید و عکس‌هایی از این شهر را ببینید… دنیای او – جهانی که او برای ما به تصویر می کشد آنقدر زیبا و مطبوع و گل‌آکند است که طلبکار می‌شویم که چرا آنطور که فکر می‌کردم نیست این شهر (این زیبایی روایت در نقد‌هایش هم هست. خاطره‌ای که سروش صحت و احسان رضایی از روایت‌های پرویز دوایی بازگو می‌کنند را اینجا ببینید).

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا