
تا حالا دنیا رو بدون صدا تصور کردین؟
پیش اومده که برین استخر و اب بره توی گوشهاتون طوری که صدای ادم ها رو خیلی ضعیف بشنوین؟
تا حالا با خودتون فکر کردین تنهایی بدتره یا ناشنوائی؟
من از بچگی یک گوش نیمه شنوا دارم. یعنی از اون گوشم که گوش راستمه صداهای خیلی خیلی خیلی بلند رو میتونم بشنوم، اونم خیلی خیلی خیلی کم. یادمه وقتی کوچیک بودم مامانم منو برد دکتر. اونا منو فرستادن تو یک اتاقک تاریک و قرار شد هر موقع صدایی شنیدم دکمهی توی دستمو رو فشار بدم. راستش ترسیده بودم. نه از دستگاه، از اینکه چی رو میشنوم رو چی رو نمیشنوم.
توی خونه بارها تلفن رو میگذاشتم روی گوشم و سعی میکردم صدای بوق زدن رو بشنوم. انگار به تلاش من برای شنیدن ربط داشت. توی مدرسه سمت راست نیمکت مینشستم، سمت راست دوستهام راه میرفتم، از حرفهای درگوشی و پچپچها عقب میموندم یا ازشون میخواستم دوباره توی گوش چپم تکرار کنن.
بعد از یک مدت به جای تحمل غرغرهاشون و شنیدن ” مگه نمیشنوی” ها، تصمیم گرفتم در برابر هر حرفی که میره توی گوش راستم لبخند بزنم یا فقط بگم “آهان”. اما من خوششانس بودم چون هنوز یک گوش شنوا داشتم. چیزی که “تیزگوش” کتاب ازش محرومه.
سی سی فرزند آخر یک خانوادهی پنج نفرهاس. یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خودش داره که فقط میتونه باهاشون تلویزیون ببینه چون حوصلهی اونو ندارن. اونم همیشه توی خیالاتش و با عروسکهاش وقت میگذرونه. توی یکی از همون روزای خیالاتی سی سی حالش بد میشه. مامان و بابا سریع اونو میبرن دکتر و بعد از چندتا آزمایش میفهمن سی سی به مننژیت مبتلا شده. یعنی بافت نخاعی مغزش آسیب دیده. بعد از چند روز و خوردن داروهای لازم سی سی برمیگرده خونه. اما طولی نمیکشه که سی سی متوجه میشه هیچ صدایی نمیشنوه. پدر و مادرش دوباره اون رو میبرن دکتر و میفهمن که سی سی نا شنوا شده و نیاز به استفاده از سمعک داره.
حالا با دو تا سیم که از گوشهاش آویزونه باید بره به کلاسهای لبخوانی که مخصوص ناشنواهاست تا بتونه متوجه حرفهایی که بقیه میزنند بشه. اما وقتی آدمها تند تند حرف میزنن یا دستاشونو میگیرن جلوی دهنشون چطوری میشه فهمید چی میگن؟ آدمهای توی تلویزیون چی؟ با آدمهایی که وقتی میفهمن اون ناشنواست کشدار و بلند حرف میزنن باید چکار کنه؟
حالا دنیای سی سی پر از صدای تنهاییه. وقتی هم که میفهمه باید مدرسه رو شروع کنه از این هم تنهاتر میشه. روز اول مدرسه مامان سی سی بهش یک سمعک جدید میده. سمعک میکروفونی که بزرگ و سنگینه و اون مجبوره هر روز صبح اونو بپوشونه زیر لباسش. اما حداقل میتونه بهتر بشنوه. اما خب قرار نیست بقیهی زندگی به همین آسونی باشه. هیچ سمعک میکروفونیای نمیتونه از تنهایی سی سی کم کنه. ولی اون یک ابرناشنواست و نمیذاره غول زندگی شکستش بده .
تیزگوش ماجرای جالب یک خرگوش ناشنوا در قالب کمیک استریپه. سی سی بل به کمک تصویرسازیهای جذابش به ما تو درک بهتر شرایط سی سی کمک میکنه. بخصوص وقتی در انتهای کتاب با توضیح کوچکی متوجه میشیم که سی سی قصه همون سی سی نویسندهی کتابه.
ما توی کتاب با سادهترین مشکلات سی سی مثل فیلم تماشا کردن، مهمونی رفتن و موسیقی گوش کردن آشنا میشیم و میبینیم این نقص چه تاثیری روی زندگیش میگذاره. کتاب برخلاف موضوع تلخش، پر از شیرینیهاییه که خوندن و تماشا کردنش هرچند جذابه، این تلخی رو از بین نمیبره. اما در عوض یادمون میده با آدمهای ناشنوای زندگیمون چطور رفتار کنیم.
یادمون میده زندگی همیشه تلخ و زشت نیست، فقط نباید زود ناامید بشیم. لحن مترجم ساده و صمیمی و خودمانی ست. جلد کتاب، تصویری از تیزگوشه در حال پرواز کردن و اوج گرفتن. این تضاد بین اسم و تصویر یکی دیگر از جذابیتهای کتابه .من میتونم تا حد زیادی سی سی توی کتاب رو درک کنم. اما برای فهمیدن آدمهایی مثل سی سی لازم نیست همیشه شبیهشون بشیم. همینقدر که رفتارمون رو تغییر بدیم و با تیزگوشها و تیزچشمها و تیززبانهای اطرافمون همدلی کنیم کافیه. یادمون باشه همهی آدمها به اندازهی ما تو زندگیشون خوششانس نیستن.
مترجم : نیلوفر امن زاده
نشر : پرتقال